غمخانه. آشیان غم. مجازاً بمعنی دنیا: دشمن بغلط گفت که من فلسفیم ایزد داند که آنچه او گفت نیم لیکن چو درین غم آشیان آمده ام آخر کم از آنکه من بدانم که کیم. (منسوب به خیام). و در غم آشیان دنیا این چه سرور و ارتیاح است. (جهانگشای جوینی)
غمخانه. آشیان غم. مجازاً بمعنی دنیا: دشمن بغلط گفت که من فلسفیم ایزد داند که آنچه او گفت نیم لیکن چو درین غم آشیان آمده ام آخر کم از آنکه من بدانم که کیم. (منسوب به خیام). و در غم آشیان دنیا این چه سرور و ارتیاح است. (جهانگشای جوینی)
نشانندۀ غم. تسکین دهنده اندوه: غمخوار ترا بخاک تبریز جز خاک تو غم نشان مبینام. خاقانی. گر جان ما بمرگ منوچهر غمزده ست تو دیر زی که دولت تو غم نشان ماست. خاقانی. خاقانی از تیمار تو حیران شد اندر کار تو ای جان او غمخوار تو، تو غم نشان کیستی ؟ خاقانی (دیوان چ سجادی ص 666)
نشانندۀ غم. تسکین دهنده اندوه: غمخوار ترا بخاک تبریز جز خاک تو غم نشان مبینام. خاقانی. گر جان ما بمرگ منوچهر غمزده ست تو دیر زی که دولت تو غم نشان ماست. خاقانی. خاقانی از تیمار تو حیران شد اندر کار تو ای جان او غمخوار تو، تو غم نشان کیستی ؟ خاقانی (دیوان چ سجادی ص 666)
کشیدن غم و اندوه. تحمل غم. رجوع به غم شود: به یک مرد از ایشان ز ما سیصد است بدین رزمگه غم کشیدن بد است. فردوسی. از دولت و سعادت او شادمان نشد هر دل که از نحوست ایام غم کشید. امیرمعزی (از آنندراج). زین غم چو نمیتوان بریدن تن دردادم به غم کشیدن. نظامی. برنجد نازنین از غم کشیدن نسازد نازکان را غم چشیدن. نظامی. مانده نشدی ز غم کشیدن وز طعنۀ دشمنان شنیدن. نظامی
کشیدن غم و اندوه. تحمل غم. رجوع به غم شود: به یک مرد از ایشان ز ما سیصد است بدین رزمگه غم کشیدن بد است. فردوسی. از دولت و سعادت او شادمان نشد هر دل که از نحوست ایام غم کشید. امیرمعزی (از آنندراج). زین غم چو نمیتوان بریدن تن دردادم به غم کشیدن. نظامی. برنجد نازنین از غم کشیدن نسازد نازکان را غم چشیدن. نظامی. مانده نشدی ز غم کشیدن وز طعنۀ دشمنان شنیدن. نظامی
دو مرغ یا حیوان که در یک آشیان زیست کنند، و به کنایه دو یار همنشین و همخانه را گویند: باز سپید با مگس سگ هم آشیان خاک سیاه بر سر بخت نژند او. خاقانی. میخواستمی کز این جهانم باشدچو توئی هم آشیانم. نظامی. اول شب نظاره گاهم نور وآخر شب هم آشیانم حور. نظامی. ما را نمی برازدبا وصلت آشنایی مرغی نکوتر از من باید هم آشیانت. سعدی
دو مرغ یا حیوان که در یک آشیان زیست کنند، و به کنایه دو یار همنشین و همخانه را گویند: باز سپید با مگس سگ هم آشیان خاک سیاه بر سر بخت نژند او. خاقانی. میخواستمی کز این جهانم باشدچو توئی هم آشیانم. نظامی. اول شب نظاره گاهم نور وآخر شب هم آشیانم حور. نظامی. ما را نمی برازدبا وصلت آشنایی مرغی نکوتر از من باید هم آشیانت. سعدی
غمخوار. غم آشامنده. آنکه غم و اندوه خورد: امشب همه شب دل غم آشام لب بر لب آه آتشین داشت. طالب آملی (از آنندراج). ز خون دیده باشد مایه دار اشک غم آشامان به آب خویش گردد آسیای گوهر غلطان. شیخ العارفین (از آنندراج). غم آشامان بهم چون جام بخشند دو عالم را برشحی کام بخشند. نورالدین ظهوری (از آنندراج)
غمخوار. غم آشامنده. آنکه غم و اندوه خورد: امشب همه شب دل غم آشام لب بر لب آه آتشین داشت. طالب آملی (از آنندراج). ز خون دیده باشد مایه دار اشک غم آشامان به آب خویش گردد آسیای گوهر غلطان. شیخ العارفین (از آنندراج). غم آشامان بهم چون جام بخشند دو عالم را برشحی کام بخشند. نورالدین ظهوری (از آنندراج)